آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳ - علیرضا خالو کاکایی

آنان که با منند بیایند ـ جلد ۳

By علیرضا خالو کاکایی

  • Release Date: 2019-02-03
  • Genre: Historical Fiction

Description

برشی از کتاب:
كسی ندانست حسین با زهیر چه گفت. این همه دقیقه یی چند طول نكشید. زهیربن قین چون بازگشت، زهیر چند دقیقه‌ی پیش نبود. سیمایش از شعله یی زیبا برتافته بود. از نگاهش دو گل آتش الو می كشید. شورشنگی و شوق خویش را نمی توانست در قاب تنگ قامت مهار كند. شادخوار و سبك روح، بر آستان سایبان و خوان هنوز گشاده ظاهر شد؛ درست پا در جای پای فرستاده‌ی حسین؛ بر همان قطعه زمینی كه او ایستاده بود.
ـ خیمه‌ی مرا بركنید و نزدیك خیمه های حسین بن علی برپا دارید!
...
پیش از آنكه به حج رود با دختر عمویش، دلهم ازدواج كرده بود. از عروسی آنان ماهی چند بیش نمی گذشت. او به دلهم عشقی نجیب و پاك می ورزید. پرهیز آگاهانه اش از اردوی حسین نیز به‌خاطر این عشق تازه زاد و جگرتوز بود. نمی خواست آرامش دلنشین این زندگی نویاب را به هم زند. آرزوهایی بلند برای آن تنیده بود؛ آرزوهایی رنگین و زیبا بر طاق هایی از مرمر خیال؛ مانند آنچه هر نوداماد یا تازه عروس در ذهن می پرورانند: خانه یی آرام، فرزندانی چند، درآمدی قابل، تفریح و سفر و دلمشغولی هایی بی تشویش.
برآن بود عیاری های اوان جوانی و آن شمشیرچرخانی ها و كمان اندازی های در حال تاخت را به كناری نهد، و از پیشامد و خون وخطر كناره جوید؛ تا شاید فرزندان خود و دلهم را پدر و همسری سرمشق باشد. حال باید از همه‌ی اینها دل می كند. تصمیمی دشوار بود؛ مانند یك نوع دیوانگی یا باختن در قماری بزرگ و غیرقابل جبران.
در حالی كه تلاش می كرد نگاه خود را از دلهم بدزدد؛ و غنچه‌ی تازه جوش اشك را در نگاه مهار كند، بریده بریده گفت:
ـ شریك زندگی كوتاهمان، دلهم، همسر محبوب! ... من باید بروم... تو از قید همسری من آزادی...آن گونه كه خواهی زندگی خود را برگزین! ... به اهل خود بپیوند!... نمی خواهم از همراهی با من گزندی به تو رسد یا رنجه شوی...
اشك مجال نداد باقی سخنان خود را...
دلهم با صدایی لرزان كه مدام در هق هق گریه می شكست، كلام خود را به كلام همسر گره زد:
ـ درود خدا بر تو باد همسرم! تو در پیشگاه خدا، خود و مرا روسپید كردی.
در میان تلاطم گریه كه حال شانه هایش را نیز می لرزاند افزود:
ـ مرا نیز در روز بازپسین؛ آن هنگام كه دیده ها گریانند، نزد جد پیشوای خود، حسین از یاد مبر!
زهیر بغض تازه خیز خود را فروخورد و با نگاهی حق‌شناس از همسر روی گرداند و به سوی هسفران خویش دوخت. گویی عشق حقیقی او به دلهم و دلهم به او، تازه داشت معنای خود را بازمی ‌یافت.
ـ من راه خویش برگزیدم. مصمم به پیروی از حسینم. هر كه خواهد آزاد است با من بیاید، هر كه نخواست این آخرین ملاقات ما با هم است.

Comments